قسمت 8 ریحان

به هر مشقتی بالاخره چهار شنبه می شود. فضای بند در دو روزی که گذشت سنگین تر از هر زمان دیگری بوده است. دادگاه های صدیقه با سرعت زیادی سپری شد و او حتی دو هفته ی کامل هم پیش ما نبود اما برای جایی مثل بند که یک روزش قدر سالی می گذشت، سه هفته عالمی بود. هرچند که رابطه ی گرمی بینمان نبود اما هرچه که بود و نبود خودکشی اش برایمان سخت و ناباورانه بود. ماهرخ وسط سلول نشسته است و تور می بافد. از همان هایی که زنان محلی روی سرشان می اندازند و برای خودشان ملکه ای میشوند نجیب و بی همتا. مهره ها را با وسواس تمام از بین تار و پود تور رد می کند و ملیله می دوزد و شاهکار خلق می کند. هرچند امروزه همه ی هست و نیست روی زمین را با دستگاه می سازند اما به قول زری قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری اونی که باید قدر این کارو دست رو بدونه می دونه. می روم تا چند سلول آن طرف تر به مهین و دخترش صدف سری بزنم. سر سوییچی خرسی شکلی که با شک و دودلی درون جیب شلوارم جای داده ام را برای بار صدم لمس می کنم و مثل هر بار خاطرات حاتم و ماجراهایمان که جلوی چشمانم ردیف میشود عزمم برای بخشیدن این خرس بی رحم و شفقت بیشتر جزم می شود. نمی خواهم این بار هم مثل دفعات گذشته شود. نمی خواهم دست و دلم نرود برای پاک کردن یکی دیگر از یادگاری های حاتم. خطوط کاشی های کف بند را گرفته ام و جلو می روم تا برسم به آخرین سلول دست چپ. صدای گریه ی ریز صدف به گوشم که می خورد، مثل دفعات قبل پایم شل می شود .از ضعف خودم حالم به هم می خورو. دل به دریا می زنم و وارد سلول میشوم. مهین پرده ی آبی دست دوز تختش را کشیده و با کودک یک ساله اش خلوت کرده است. بقیه هم برای خودشان کاری انجام می دهند. یکی دوخت و دوز می کند یکی کتاب می خواند و سه چهار نفر دیگر هم نشسته اند و از بدبختی هایشان برای هم درد و دل می کنند و خدا می داند که هر کدامشان برای بار چندم است که همین حرف ها را از زبان هم شنیده اند و باز می نشینند و گوش می کنند و گاهی به حال هم اشک می ریزند. هنوز به تخت مهین نرسیده ام که اسمم در کل فضای بند به دوران می افتد. دوباره لرزه های همان استرس شدیدی که همیشه هنگام شنیدن نامم در بلندگو به جانم چنگ می زند. به کل مهین را کنار می گذارم و به سمت اتاق نگهبانی می روم. می گویند که ملاقاتی دارم. می پرسم چه کسی؟ همان طور که سرشان روی برگه های در میان دستشان است سرد و بی روح می گویند که مادرم و وکیلم هستند. خوشحال میشوم. از روز دادگاه سه روز بیشتر نمی گذرد اما دلم برایش تنگ شده است. یعنی اینجا دلتنگی برای مادر یک ساعت و یک روز و یک ماه و یک سال سرش نمیشود. وقتی دور باشی از دستان پر زحمت کش و پر مهرش، وقتی زنگ صدای آرمش دهنده اش را در گوش هایت حس نکنی، دلتنگی خودش راهش را به میان می کشد و روی قلب و دلت می نشیند، تا جایی که دست به دامان خواب های شبانه ات می شوی. گدایی می کنی در کوچه و خیابان های تاریک و شوم رویا هایت. هر شب سائلی می شوی که خواسته اش یک لحظه دیدار شبانه ی مادر است. و وقتی هم به وصال برسی تازه می فهمی که خواسته ات اشتباه ترین خواسته ی دنیا بوده است. چون با چندین برابر دلتنگی و بی تابی بیش از پیش روبرو می شوی و باز روز از نو میشود و روزی از نو.

راهم را که به سمت سالن ملاقات کج می کنم تازه یادم می آید که باز هم نتوانستم از دست سر سوییچی خرسی شکل حاتم خلاص بشوم. از روی جیبم بر جستگی ناموزنش را لمس می کنم.کلافه میشوم و سعی می کنم که ذهنم را به سمت مادرم و چشم های مهربانش پرواز دهم.حضور نگهبانی که از ابتدا همراهی ام کرده است را جز هنگامی که مقابل در ورود به سالن ایستاده ام، حس نمی کنم. منتظر می مانم تا در را باز کند. اتاق ملاقات مثل همیشه روشن تر از فضای زندان است. هنوز به اندازه یک دالان سفید و کوتاه با سقفی بلند با مادرم فاصله است.


نظرات شما عزیزان:

مجتبی
ساعت23:58---21 تير 1395


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان های من ، داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 23 فروردين 1395برچسب:, | 2:17 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس